ایشان اصرار داشتند که حتماً به خط مقدم بروند و برادران سپاه که هنوز خط مقدم را خطرناک میدیدند، به ما آهسته گفتند: «صلاح نیست چنین شخصیت ارزندهای را به خط مقدم ببریم، چون چندان مورد اطمینان نیست. از ایشان خواهش کنید که امشب به خط مقدم نروند.» رزمندهها برای اینکه ایشان را از رفتن […]
ایشان اصرار داشتند که حتماً به خط مقدم بروند و برادران سپاه که هنوز خط مقدم را خطرناک میدیدند، به ما آهسته گفتند: «صلاح نیست چنین شخصیت ارزندهای را به خط مقدم ببریم، چون چندان مورد اطمینان نیست. از ایشان خواهش کنید که امشب به خط مقدم نروند.» رزمندهها برای اینکه ایشان را از رفتن بازبدارند، مطلبی را مطرح کردند که پریروز یک توپولف دشمن را در اینجا، بچههای همین جزیره با ضدهوایی زدند که لاشه هواپیما هنوز در حال سوختن است. ایشان اصرار کردند کنار لاشه هواپیما برویم تا هواپیما را ببینیم. اول به آن سنگر ضدهوایی رفتیم و حاجآقا با برادرهای پاسداری که در آنجا زحمت میکشیدند صحبت کردند و عکس گرفتند.
برادران پاسدار عقیدهشان این بود که جایی که هواپیما افتاده جای خطرناکی است و در معرض گلوله دشمن است و صلاح نیست ایشان را آنجا ببرید. تقریباً ایشان مکدر شده بودند که چرا خواستهشان انجام نمیشود. به هر صورت، موافقت برادرهایمان را گرفتیم و با ایشان و همراهان کنار آن هواپیما رفتیم که بقایایش در حال سوختن بود. آنجا چند تا عکس گرفتیم و ایشان هم بالای یکی از بالهای هواپیما ایستاده و عکس گرفتند. تقریباً به غروب آفتاب نزدیک میشدیم. من به ایشان عرض کردم: «شما وعده داده بودید نماز را در سنگر با بچهها باشید» و با سفارشی که بچههای پاسدار میکردند، سعی داشتیم ایشان را از منطقهای که در تیررس دشمن است، خارج کنیم. گفتند: «مانعی ندارد.» و قدمزنان حركت كرديم و از هواپیما فاصله گرفتیم.
برادر عزیزمان مهندس چمران، آقای تاتاری و فرزندشان به فاصله چند قدم در پشت ما حرکت میکردند. برادر پاسداری که راهنما بودند، کمکم خودشان را به مرحوم شهید شاهآبادی رساندند. احساس کردم مایلند خصوصی با ایشان صحبت کنند. لذا خیلی آرام حرکتم را سریعتر کردم و تقریباً هشت قدم از ایشان فاصله گرفتم که یکباره صدای زوزه گلوله توپ را بالای سرخودم دیدم. چون از قبل در عملیات فتح خرمشهر در خط کوشک بودم و تمرینهای نظامی انجام داده بودم، سریعاً خودم را روی زمین پرت کردم و تمهیداتی که برای این دست مسائل لازم بود به کار بردم. گلوله توپ پشت سر من و درست در فاصله یک متری پای من زمین خورد و منفجر شد.
بلافاصله وقتی متوجه شدم ترکشی در کار نیست، بلند شدم و دیدم صدای فرزند ایشان بلند است که پدرشان را صدا میزند. ابتدا فکر کردم فرزندشان صدمه دیدند. خواستم به طرف ایشان بروم، دود عجیبی فضا را پر کرده بود. یک لحظه فکر کردم دود شیمیایی است. وقتی دوباره صدای فرزندشان بلند شد که «آقاجون چرا جواب نمیدهی؟» دیگر حال خودم را نفهمیدم و در آن دود به جلو دویدم. متأسفانه متوجه شدم ترکشی به شقیقه ایشان خورده، اما کاملاً آرام بودند، با چهرهای روشن و متبسم که انگار سالهاست در اینجا خفتهاند. سرشان را روی زانو گرفتم.
بعد مهندس چمران رسیدند. لباسشان را باز کردیم، اما احساس کردیم که ایشان به آن درجه رفیعه شهادت نائل شدند. غم و اندوهی که در آن فضا به ما دست داده بود، به ما اجازه نمیداد بفهمیم هنوز در تیررس دشمن هستیم و باید زودتر از منطقه خارج شویم. شاید دقایقی طول نکشید که بالاخره با ندای برادر پاسدارمان متوجه شدیم آن منطقه خطرناکی است و باید ایشان را زودتر از آن منطقه خارج کنیم. عبای ایشان را پهن کردیم و وجود نازنین حاجآقا را که متأسفانه از دستمان رفته بود، روی آن گذاشتیم. ایشان به آن چیزی که در نمازهایشان از خدا خواسته بودند، رسیدند که همان شهادت بود.
راوی: محمدابراهیم ودادی
نظرات