نترسید، من نمی‌شکنم!

نترسید، من نمی‌شکنم!
11 اردیبهشت 1402
50 بازدید

ایشان به سنگرها می‌رفتند و با رزمندگان صحبت می‌کردند. گاهی حتی این دیدارها آن‌قدر طولانی می‌شد که برنامۀ سخنرانی به هم می‌خورد. خیلی خودمانی و دوستانه صحبت می‌کردند و هیچ فاصله‌ای بین ایشان و رزمندگان نبود. بسیار به جوان‌ها علاقه داشتند و به تمام سؤالات آن‌ها بادقت جواب می‌دادند. معمولاً هم در جبهه‌ها به جاهایی […]

ایشان به سنگرها می‌رفتند و با رزمندگان صحبت می‌کردند. گاهی حتی این دیدارها آن‌قدر طولانی می‌شد که برنامۀ سخنرانی به هم می‌خورد. خیلی خودمانی و دوستانه صحبت می‌کردند و هیچ فاصله‌ای بین ایشان و رزمندگان نبود. بسیار به جوان‌ها علاقه داشتند و به تمام سؤالات آن‌ها بادقت جواب می‌دادند. معمولاً هم در جبهه‌ها به جاهایی می‌رفتند که می‌دانستند کسی نمی‌رود! رزمندگان هم خیلی حاج‌آقا را دوست داشتند و دور ایشان می‌ریختند و می‌خواستند صورت ایشان را ببوسند و ابراز احساسات کنند. محافظ‌ها سعی می‌کردند دست رزمندگان را از گردن ایشان جدا کنند و پدر ناراحت می‌شدند و می‌گفتند: «نترسید، من نمی‌شکنم!»

پدر معتقد بودند حضورشان در جبهه‌ها به عنوان یک روحانی و کسی که در نظام مسئولیتی دارد، برای رزمنده‌ها خیلی مثبت است. پدر هم خیلی خاکی و خودمانی بودند و رزمنده‌ها خیلی به ایشان علاقه داشتند. اغلب همراه ایشان می‌رفتم. یادم هست تیم حفاظتی ایشان از حضور پدر در جزیرۀ مینوی آبادان که کاملاً در محاصرۀ دشمن بود، بسیار نگران بود. ولی پدر استدلال می‌کردند: «باید حتماً بروم و بچه‌ها را در خط مقدم ببینم و به آن‌ها روحیه بدهم. مضافاً بر اینکه خودم از آن‌ها روحیه می‌گیرم.» همیشه هم در منبرهای‌شان با حزن و اندوه خاصی حرف‌هایی را که از بچه‌های رزمنده می‌شنیدند، نقل قول می‌کردند.

راوی: حمید شاه آبادی

برچسب‌ها:, , , , , ,