امام در سال 57 یک جملهای گفتند: «گذشت آن زمانی که یک پاسبان بر ما حکومت میکرد.» ترس دیدن پاسبان را من هنوز یادم است. یک بار وقتی ساواک به خانه ما ریخت، برادرم، آقا وحید، کوچک بود. معمولاً بچهها برای هر چیزی اسمی خاص میگذارند. آقا وحید هم اینگونه بود. هنوز زبان باز نکرده […]
امام در سال 57 یک جملهای گفتند: «گذشت آن زمانی که یک پاسبان بر ما حکومت میکرد.» ترس دیدن پاسبان را من هنوز یادم است. یک بار وقتی ساواک به خانه ما ریخت، برادرم، آقا وحید، کوچک بود. معمولاً بچهها برای هر چیزی اسمی خاص میگذارند. آقا وحید هم اینگونه بود. هنوز زبان باز نکرده بود و هر چیزی را با اسمی خاص خودش صدا میکرد. به آقاجون میگفت «مهنایی». حالا مهنایی از کجا آمده بود، معلوم نبود. اصلاً این بچه آنقدری نبود که زبان باز کرده باشد و چیزی گفته باشد. ولی وقتی پلیس وارد خانه شد، این بچه زانوهای اینها را گرفت، گفت: «باز اومدید مهنایی من رو ببرید؟» این صحنه را من هیچوقت از یاد نمیبرم.
راوی: حمید شاهآبادی
نظرات