یک دفعه شهید شاهآبادی آمده بودند و عینک دودی زده بودند و همین پیراهن یقه آخوندی تنشان بود با شلوار سفید. در منزل ما قدیمی بودند. آنجا حیاط بزرگی داشت که میرفتیم دم در و در را باز میکردیم. شب بود. زنگ زدند و پدرم گفتند برو در را باز کن. من همینطور که در […]
یک دفعه شهید شاهآبادی آمده بودند و عینک دودی زده بودند و همین پیراهن یقه آخوندی تنشان بود با شلوار سفید. در منزل ما قدیمی بودند. آنجا حیاط بزرگی داشت که میرفتیم دم در و در را باز میکردیم. شب بود. زنگ زدند و پدرم گفتند برو در را باز کن. من همینطور که در را باز کردم، دوباره بستم! فکر کردم که اشتباهی آمده. بعد دوباره زنگ زد و من در را باز کردم. گفتند: «پدر هست؟» من گفتم: «نه.» بعد پدرم پرسید: «کی بود؟» گفتم: «اشتباهی آمده.» نه اینکه آن زمان اوضاع هم به هم ریخته بود، میترسیدم بیاید تو. بعد از مدتی دیدم پدر و آن آقا دارند میآیند داخل و من هنوز نشناخته بودم. تا اینکه پدر گفتند: «آقای شاهآبادی هستند. تو همینجور در را میبندی؟» ایشان عینکش را برداشت و گفت: «حالا دیگر من را نمیشناسی؟»
راوی: سعیده طباطبایی
نظرات