یک وقت از من سؤال كرد كه: «چه كار میكنی؟» گفتم كه یک جایی بودم خسته شدم، آمدم شميران.» گفت: «جایی نمیروی؟» گفتم: «فعلاً همين شميران هستم، بیكار هم نيستم.» گفت: «بيا برو اينجا توی مسجد ما نماز بخوان.» گفتم: « نه نمیآيم، خود شما كه نماز میخوانی.» گفت: «نه، شما بيا.» ما كمتر كسی […]
یک وقت از من سؤال كرد كه: «چه كار میكنی؟» گفتم كه یک جایی بودم خسته شدم، آمدم شميران.»
گفت: «جایی نمیروی؟» گفتم: «فعلاً همين شميران هستم، بیكار هم نيستم.»
گفت: «بيا برو اينجا توی مسجد ما نماز بخوان.»
گفتم: « نه نمیآيم، خود شما كه نماز میخوانی.»
گفت: «نه، شما بيا.»
ما كمتر كسی را داريم كه محرابش را واگذار كند و خودش كنار برود، اما آقا مهدی اينجوری بود.
بنده مدتی آنجا نماز خواندم و ايشان خودش میرفت كميته و اين طرف و آن طرف. گاهی میآمد مثلاً در مسجد و مشغول اقتدا كردن به نماز جماعت میشد و ما با اصرار زياد، نماز را به ايشان واگذار میكرديم.
یکچنین افرادی در جامعه، ما كم میتوانيم پيدا كنيم و انسان هم شيفته افعال اين افراد مخلص است كه از خاطرات آنها انسان نمیتواند غافل باشد و فراموش كند.
خداوند متعال انشاءالله به همه ما يک چنين اخلاصی بدهد.
نظرات