مسجد به عنوان اصلیترین سنگر مبارزاتی و عبادتگاه مسلمانان، از نقشی اساسی در زندگی برخوردار است. توجه ویژه و وابستگی خاص شهید آیتالله مهدی شاهآبادی به مسجد، در تار و پود حیات ایشان نمایان است. در این مقاله، بیست روایت از ارتباط ایشان با مسجد و فعالیت درونی و ضمنی مسجدی آمده است تا گویای […]
مسجد به عنوان اصلیترین سنگر مبارزاتی و عبادتگاه مسلمانان، از نقشی اساسی در زندگی برخوردار است. توجه ویژه و وابستگی خاص شهید آیتالله مهدی شاهآبادی به مسجد، در تار و پود حیات ایشان نمایان است. در این مقاله، بیست روایت از ارتباط ایشان با مسجد و فعالیت درونی و ضمنی مسجدی آمده است تا گویای بخش کوچکی از اهتمام آن شهید بزرگوار به خانۀ خداوند و سنگر مسلمانان باشد.
- استاد جذب جوانان
شهید آیتالله شاهآبادی در اوایل ورود به روستای فشم، وقتی سراغ مسجد محل را از اهالی میگیرند، مکانی متروکه را نشانشان میدهند. با تلاش بسیار پس از دو روز، موفق به گشودن درش میشوند؛ مسجدی که کف آن بهقدری پستی و بلندی داشته که به عنوان مصلی قابلیت استفاده نداشته. اما ایشان به همراه فرزند (تنها مأمومشان) تا یک ماه بهتنهایی به مسجد میرفتند، در حالی که هیچکس برای اقتدا به ایشان، به مسجد نمیآمد. ایشان در بازگشت به منزل، به خاطر احتیاط به سبب ناهمواری سطح مسجد، نماز را اعاده میکردند، ولی رفتن به مسجد را تعطیل نمیکردند. این جریان بود تا این که یک شب به سراغ جوان پهلوان و کشتیگیر محله میروند و با برقراری ارتباط با او و جوانان دیگر باب دوستی را میگشایند. سپس از همسر خود درخواست میکنند غذایی تهیه کنند و همراه با جوانان محله چندین شب متوالی به کوهنوردی میروند. آرامآرام پای آنان را به مسجد باز میکنند. تا این که پس از مدتی آمدن به مسجد و نماز خواندن یا تنها نماز خواندن، به شهید شاهآبادی علاقهمند میشوند و به ایشان اقتدا میکنند.
بر اساس روایت سعید شاهآبادی
- وقتی شهید مسجد را به آتش کشید
یکی از رفتارهای جالب و بهيادماندنی شهيد شاهآبادی، واكنش او در برابر حزب رستاخيز بود. درست همان زمان كه شاهآبادی، مسجد رستمآباد را به كانون مهمی برای فعاليتهای خود تبديل كرده بود، كانون حزب رستاخيز نيز در منطقۀ رستمآباد شروع به فعاليت كرد. در اين كانون برخی از اهالی ريشسفيد و موجه منطقه نيز گاهی رفتوآمد داشتند و در جلسات شركت میكردند.
روزی آيتالله شاهآبادی، یکی از همين آدمهای پا به سن گذاشته و پخته را ديد كه به جلسۀ كانون رفته! بهشدت دلخور شد. شاهآبادی كه با مرد روبهرو شده بود، با لحن سرزنشآميزی به وی گفت: «شما از موی سفيد خود خجالت نمیكشيد كه در اين جلسات شركت میكنيد؟» مرد برای اينكه كار خود را توجيه كند و خود را به دوستی با مسجد و روحانيت علاقهمند نشان دهد، پاسخ داد: «میخواستيم جلسۀ كانون را در مسجد برگزار كنيم!» شهيد شاهآبادی از اين جواب چنان برآشفت كه گفت: «اگر كانون در مسجد تشكيل میشد، مسجد را به آتش میكشيدم.»
امام در آن زمان، عضويت در حزب رستاخيز را مستقيماً تحريم كرده بود. و این رفتار شهید گواه دیگری بر تبعیت تمامقد ایشان از امام خمینی است.
- نمایش عروسکی در مسجد
در مرداد ۱۳۵۵ با طراحی و مدیریت ایشان و در نهایت بیپروایی، نمایش عروسکی در مسجد اجرا شده که در آن بهزیبایی هر چه تمامتر و با طنزی هنرمندانه، هیئت حاکمه به باد انتقاد گرفته شده است. به گزارش ساواک در این زمینه توجه فرمایید:
«روز چهارشنبه ۲۷/۵/۵۵ در مسجد رستمآباد پایین که امام جماعت آن مهدی شاهآبادی میباشد، نمایشنامۀ عروسکی در حضور عدهای حدود یکصد نفر از زن و مرد اجرا شده و در این نمایشنامه به هیئت حاکمه به صورت کدخدا قلمداد شده و با چوب و فلک با مردم رفتار میکنند. مأمورین هم میروند اموال مردم را غارت میکنند و عدهای را به زندان میفرستند و عدهای را هم اعدام میکنند. در کنار این جریانات نشان داده میشود عدهای مشغول توپبازی هستند و به این وسیله مردم را سرگرم میکنند.»
انجام چنین کارهایی در سایۀ حکومتی دیکتاتور، فقط از عهدۀ مردان بزرگ برمیآید.
- استقبال تظاهراتی
از هر فرصتی برای مبارزه سود میبردند. يك بار كه آزاد شدند، مسجدیهای رستمآباد آمدند خدمتشان: «ما ميخواهيم فردا كه شما ميآييد مسجد، استقبالي بكنيم. مردم جمع شوند ميدان اختياريه، گوسفندي بكشند و با سلام و صلوات به مسجد بياييد.» پدرم گفتند: «من احتياجي به اين چيزها ندارم. اگر عليه شاه شعار ميدهيد، من دوست دارم بياييد، خوب است و بهانۀ استقبال را ميپسنديدم؛ وگرنه ساده ميروم، ساده ميآيم.» بالآخره مردم جمع شدند. سي دقيقه تظاهرات فعال و پرشوردر آنجا راه افتاد. ايشان وارد مسجد در محاصره شدند. يك سخنراني تند، در حضور گارد جاويدان، گارد شاهنشاهي آن زمان، كردند و بلافاصله دستگير شدند!
راوی: سعید شاهآبادی
- سخنرانی اسمی
زهراخانم آن زمان اسمش نسرین بود. آن اسم را من به همراه دختر خواهرش، عفتالشریعه، گذاشتیم. ایشان مرا به این اسم تشویق کردند. چون من میخواستم به خاطر اسم پسرم، سعید، اسمش را سعیده بگذارم. اما در نهایت نسرین گذاشتیم. حاجآقا خیلی سختشان بود. اما تحمل کردند و چیزی نگفتند. چند سالی هم گذشت و دخترم همچنان اسمش نسرین بود.
آن زمان که به بانه تبعیدشان کرده بودند، برای سخنرانی به مسجد رفته بودند و در مسجد دربارۀ اسم صحبت کرده بودند؛ اینکه چقدر دربارۀ گذاشتن اسم فرزند حق به گردن پدر و مادر است. وقتی صحبتشان تمام شد، به خانه آمدند و گفتند: «خیلی شرمنده شدم از اینکه این اسم را به دخترم دادم.» ما هم چیزی نگفتیم. زمانی که در تبعید به سر میبردند، نسرین مدتی پیش آقاجونش ماند. ایشان اسمش را زهرا صدا میزدند و بهمرور دیگر اسمش زهرا شد.
راوی: همسر شهید
- کوهآگاهی
شهید شاهآبادی در زمان طاغوت، براي آگاهي مردم دست به هر تلاشي ميزدند. برای این کار از مسجد نمیتوانستند شروع کنند، چون میدانستند جوانها مسجد نمیآیند. از جاهای دیگر شروع میکردند. مثلاً در مسیر راه کوه به آنها اعلامیه، رساله و نوار امام میدادند. حرفهای امام و اهداف امام را برایشان میگفتند. رژیم را برایشان معرفی میکردند که چه کار با شما میکند و چه کار کرده است. ميگفتند اين دشمنی است که از ظاهرش نمیتوانید تشخیص دهید، پس آگاه باشید.
حین همین صحبتها آنها کمکم به فکر میرفتند و تازه میفهمیدند که روحانیان آنگونه که میپنداشتند و رژیم به آنها گفته، نیستند. رفتهرفته به خودشان میآمدند و مدام اطراف آقا بودند. در نهایت شهید شاهآبادی به مقصود خودش میرسید و آنان را مقیم مسجد میکرد؛ همانها که از سایۀ مسجد هم میگریختند!
راوی: همسر شهید
- اتحاد مسجدی
فعالیت در مسجد رستمآباد قدرت وحدتآفرینی شهید شاهآبادی را بار دیگر نمایش داد. در آن ایام، آقاجون توانسته بودند پير و جوان را به هم نزدیک کنند و هر دو طرف طیف را حفظ بکنند. کار آسانی هم نبود. فعالیتهای انقلابیشان را نیز شروع کرده بودند و خیلی هم تند بودند. مثلاً فرض کنید که عَلم راه انداختن که هنوز هم قبحی ندارد و مردم هنوز هم عَلمکشی میکنند. ایشان آن سالهایی که هنوز هیچی به هیچی بود، میگفتند این عَلم هیچگونه شأنی ندارد و نباید راه بیفتد. در حالی که خود آن چهار نفر مردم مسجدی هم خودشان دو دسته شده بودند و آقاجون باید همین حرکت را هم جا میانداختند.
روز عاشورا مسجدیها دو گروه شدند. یک گروه پشت سر حاجآقا بدون عَلم سینه میزدند و باید یک مسیر دیگری را بروند. دستۀ دیگر هم دستۀ جوانهاي جاهلي که میگفتند اصلاً عزاداری امام حسین (سلاماللهعلیه) بدون عَلم و کتل نمیشود و از مسیر دیگری میرفتند. نهایتاً در یکی از این کوچههای پایین، این دو دسته به هم رسیده بود و چند نفر از این جوانها هم پشتشان را کرده بودند به آقاجون. آقای محمد رحیمی میگوید: «من یکهو قفل کردم. دیدم ماها به آقا پشت کردیم، آقا آمده جلو، دولا شده نشسته، دارد من را میبوسد و برای من توضیح میدهد که اگر ما میگوییم عزای امام حسین (سلاماللهعلیه) با علم و کتل نیست، اینها نماد است، خرافات است؛ این به معنای این نیستش که ما با عزاداری مخالفیم.» با همین تواضع و گفتوگوی دوستانه هر دو طیف را در مسجد حفظ کرده بودند؛ هرچند واقعاً کار آسانی نبود.
راوی: حمید شاهآبادی
- چطور اینها را رها کنم؟
یکی از کارهای اواخر عمر شهید شاهآبادی این بود که وقتی سِمتی پیدا کردند و نمایندۀ مجلس شدند، باز به درد دل مردم میرسیدند. چون وقتی آقایان به کار دولتی مشغول شدند، مسجد را رها کردند. همه به ایشان میگفتند: «شما مسئولیت دارید، مسجد را رها کنید.»
ایشان گفتند: «چطور مسجد را رها کنم؟! این تودۀ ضعیف بودند که ما را از پشت میلههای زندان بیرون آوردند. این مردم بودند که شاه را سرنگون کردند و باعث پیروزی اسلام شدند. حالا ما چطور میتوانیم به خودمان اجازه بدهیم که از خواستههای اینها سرپیچی کنیم؟ الان همه گرفتار هستند و همه مشاغل مختلف دارند. اما باید کاری کنیم که بتوانیم حق این مردم را ادا کنیم.»
بنابراین، در مسجد مینشستند و جمعیت هم دور ایشان جمع میشدند. میگفتند: «من اينجا هستم، بهنوبت جلو بیایند و هرکاری دارند بگویند.» آقا آرام صحبت میکردند و به کار آنها رسیدگی میکردند. اگر کارش طوری بود که باید در مجلس مطرح شود، یادداشتی میکردند و در مجلس به آن رسیدگی میکردند. اگر صحبتشان طولانی بود و نمیتوانستند آنجا جوابش را بدهند، نشانی میگرفتند و میگفتند: «شما برو منزل، من شب میآیم آنجا به کار شما رسیدگی میکنم.» اگر حلشدنی بود، جوابش را میدادند. آنقدر مینشستند تا وقتي که هیچکس در مسجد نمیماند و همه میرفتند، چون حاضر نبودند از وسط جمعیت بلند بشوند و بروند. تا وقتی که قدرت داشتند و وقت، برای آنها وقت میگذاشتند و با آنها صحبت میکردند. برایشان مرد و زن و جوان و پیر بودن آنها فرقی نداشت، بلکه به هر نحوی که بود و میتوانستند تلاش میکردند به همه رسیدگی کنند.
راوی: همسر شهید
- درس نخوابیدن
روزهایی بود که در سرمای زمستان شهید شاهآبادی وقتِ سحر بلند میشدند و به مسجد میرفتند و با دو بچۀ ابتدایی عربی کار میکردند. وقتی به ایشان میگفتیم: «حاج آقا! شما وقتتان را برای این دو بچه میگذارید، حیف است» ایشان میگفتند: «همین که من آنجا می روم، آنها حس میکنند عربی چقدر مهم است. و زمانی که دیگر من پيششان نروم، آنها خودشان دنبال عربی میروند و خودشان آن را دنبال میکنند.» مواقعی بود که ما تعجب میکردیم با وجود اینکه اینقدر خستهاند، بهقدری که اصلاً نمیتوانند بنشینند، اما درس میدادند و به صورت خوابیده عربی میگفتند؛ با جوانها صحبت میکردند که به راه بیایند؛ به آنها ميفهماندند که چقدر میشود از خود کار کشید؛ اینطور نباشد که وقتی کسی خسته شد، رختخوابش را پهن کند و بخوابد.
راوی: همسر شهید
- رنجهای رستمآبادی
مادر ما سخت میگرفت. هر بار که آقاجون از زندان بیرون میآمدند، تمام تلاشش را میکرد که دیگر آقاجون به آن مسجد نرود. یکی به این خاطر که پر از ساواکی بود؛ حرف میزدی، بلافاصله دست ساواکی بود. از طرف دیگر میان مریدها و مسجدیها، خیلی آدمهای علیهالسلامی هم پیدا نمیشد. آقاجون میرفتند زندان، یک مسجدی سراغ خانواده و خود ایشان نمیآمد. خب آدم ناراحت میشد. آقاجون از زندان بیرون میآمدند، میدیدند که باز این آدمها آمدند و تقاضا کردند. محل ما هم که پایین بود و از مسجد دور.
به هر حال، آقاجون خیلی از این محل هم ناراحت بودند. محل مذهبی نبود. مسجد آنچنانی نداشت. به قول خودشان: «یک نفر در نزد بگوید آقا شیخ! یکدونه استخاره برای من بکن.» تک و توک آدمها به این محله میآمدند. مثلاً یکی بیاید که آقاجون درسی برای او بگوید. یا یک امام جماعتی، از مسجدی دورتر از ما، یک هفته میخواست برود مسافرت. آقاجون می رفتند یک هفته جای او نماز بخواند. او هم میدید که حاجآقا آمده در این یک هفته حرفهایی زده که احتمال میداد اگر دو دفعۀ دیگر بیاید اینجا، ساواک درِ مسجدش را میبندد.
این بود که آقاجون پایگاه خوبی در محل پیدا نکردند. خودشان هم همیشه میگفتند، مخصوصاً بعد از انقلاب که دیگر مردم خیلی دور و بَر آقاجون ریخته بودند، گِلگیشان باز شده بود که: «آقا، بالآخره من بلند شدم سیزده سال این راه را رفتم و آمدم، اینقدر عذاب کشیدم برای رفت و آمد، برای اینکه در این محل یک آدمی نبود که احساس کنم بشود با او کار انجام داد و استقبالی نبود.» هر طوری بود، آقاجون وظیفۀ خودشان را به بهترین نحو انجام میدادند. اگر هم بیتوجهی و تشری در کار بود، برای به خود آمدن اهل محل بود، نه کمکاری و سرد شدن از فعالیت.
راوی: حمید شاهآبادی
- همسر دیگری در مسجد!
شهید شاهآبادی شبها بعد از نماز در مسجد مینشستند. جوانها دورشان جمع میشدند و هر کس مشکلی داشت مطرح میکرد. آقای انواری ساعت یک نیمه شب زنگ میزدند و سراغ حاجآقا را میگرفتند. میگفتم: «مسجد هستند.» ایشان با حالت مزاح میگفتند: «حاج خانم! مسجد کجا بود؟! معلوم نیست ایشان کجاست! این موقع شب که مسجد نیستند!» یک شماره میدادم و میگفتم: «زنگ بزنید ببینید آنجا هستند یا نیستند.» بهشوخی میگفتند که ایشان زن ديگري دارد، پیش زنش میرود و شما نمیدانید! من هم بهشوخی میگفتم: «به این شماره زنگ بزنید ببینید آقا آنجا هستند یا نه!»
راوی: همسر شهید
- در چارده مساجد!
وقتي كه ايشان وارد بانه شدند، در مدت اقامت كوتاهشان، رژيم متوجه شد تبعيد هم حربۀ مناسبي براي ساكت كردن آقاي شاهآبادي نيست. جوشش فراوانی با برادران اهل سنت داشتند، طوري كه اصلاً برادران سني ما هيچ احساس تفاوت نميكردند. بهندرت اتفاق ميافتاد نمازشان را در منزل بخوانند. چون برادران اهل سنت چند دقيقه قبل از اذان نماز ميخواندند، ديگر نميتوانستند نماز مغرب را اقتدا كنند. بقيۀ نمازهايشان را در مسجد بانه ميخواندند و مقيد بودند در چهارده مسجدي كه در آن شهر كوچك بود، در همۀ مساجد شركت كنند كه اختلافي پيدا نشود. اين شهر مستعد براي مبارزه و انقلاب بود. در بحبوحۀ انقلاب، شهر بانه حركتهای فراوانی كرده بود و بسيار فعال بود. امام جمعه و چند تن از علما شهيد شدند و شخصيتهاي خيلي بزرگي از بزرگان دين و جوانهايي كه در جبههها بودند داشت. به همين علت، بانه هم شد سنگری جديد براي آقاي شاهآبادي. از آن سنگر به بهترين نحو استفاده كردند؛ بهحدي كه رييس شهرباني آنجا از ارادتمندان مرحوم والد ما شده بودند. به آقاجون ميگفتند: «نيازي نيست بياييد روزانه امضا بكنید.» هفتهاي، ماهي ميآمدند و امضا ميكردند. بعد از آن اجازه ميدادند از شهر خارج بشوند! كدام تبعيدي را اجازه ميدادند؟
راوی: سعید شاهآبادی
- نماز فقط جماعت
ایشان عازم بیتالله بودند یا در کشور سوریه، در جوار حضرت زینب سلاماللهعلیها، آنقدر معاشرتشان با برادران اهل تسنن زیاد بود که اگر ما میآمدیم نماز فُرادا بخوانیم، باید طوری میخواندیم که ایشان متوجه نشوند. من كه پسرشان هستم، گاهی نماز صبح برايم سنگين بود و سختم بود که به مسجد بروم. در دمشق، مسجد تا منزل ما فاصلۀ زیادی داشت. گاهی میآمدم که در شرکت در نماز صبح زود اهمال کنم، ایشان بیاندازه عصبانی میشدند و ميگفتند: «ما آمدیم یک کشور سنینشین که وحدتمان را به دنیا اعلام بکنیم، بعد در خانه نماز بخوانیم؟!»
حتی با اینکه همۀ روحانیان نظام ما و جامعۀ اسلام و تشیع معتقد به این وحدت هستند و دقت میکنند، ولی شهید شاهآبادی (رضواناللهتعالیعلیه) به حدّ نهایت دقت داشتند که براي نماز، در بیت الله الحرام، در خانۀ خدا، شرکت کنند. مرتب به منزل علمای اهل تسنن میرفتند. در این راه، برادرهای عزیز ما خیلی موظفاند؛ حتی اگر فرقههایی از اسلام باشند. چون فقط وحدت بین شیعه و سنی مطرح نیست. این پیام علمای اسلام، مردم ایران و برادران شیعه را به همۀ جهان برسانید و به همه جا بگویید: آنچه شیعه میخواهد، برادری همۀ فِرَق اسلامی است.
راوی: سعید شاهآبادی
- چند کوه تا مسجد
هنر شهید شاهآبادی در هر فرصتی، جذب جوانان بود. برای ما که در آن زمان شاید سن زیادی هم نداشتیم، عجیب بود. به بعضی از محلهها که وارد میشدیم، مسجد متروکهای وجود داشت. نه تنها جوانها از حضور در مسجد استقبال نمیکردند، بلکه اساساً مسجد فعال نبود. در یک دورۀ بسیار کوتاه یکماهه یا بعضاً در ایام تابستان، در فرصت دو ماه و نیم، این مسجد به کانون پرجمعیتي تبدیل میشد. روزهای نخست بسیار پيش ميآمد که برای چند روز و شب متوالی، تنها مأموم ایشان من و فرزند ده یازده سالۀ ایشان بوديم. بهتدریج افرادی وارد مسجد میشدند. گاهی جوانها هم بیرون مسجد میایستادند، شوخی میکردند، مزاحمت میساختند، میخندیدند و بعضیها كه جسور بودند، ممکن بود مطلبی هم بگویند که بوی اهانت ميداد.
یادم هست وقتي از مسجد بیرون میآمدیم، با هماهنگی قبلي و غذايي كه مادر بنده درست میکردند، شهيد شاهآبادي با جوانهایی که در بیرون مسجد ایستاده بودند و داخل نمیآمدند، قرار میگذاشتند تا به کوه برویم. کوهپيماييهاي شبانۀ ایشان که گاهی هم من همراهشان بودم، در ایام تابستان، در روستاها زیاد اتفاق میافتاد. با جوانها کوهنوردیهای متعدد و برنامههای تفریحی و شنا به راه ميانداختند. گویی همسن آنها بودند. این جوانها بعد از چند جلسه كه به برنامههاي تفريحي ميرفتند، گاهی به داخل مسجد ميآمدند. بعضاً نمیدانستند که باید به امام اقتدا کنند. در گوشهاي ميايستادند و به نماز مشغول ميشدند. بهتدریج آن مسجد وسیع شد و در اواخر تابستان مملو از جوانها و جمعیت فراوان بود.
راوی: سعید شاهآبادی
- نان امام و حلیم مشعباس
حدوداً دهساله بودم. سال 1346 به همراه پدرم، دو نفری، در ایام عاشورا به یکی از روستاهای دماوند رفتم؛ روستایی به نام کیلان، حوالی آب سرد دماوند. ایشان در شب عاشورا، مثل سایر شبها سخنرانی بسیار انقلابی و تندی کردند. مخصوصاً آن شب، به دلیل اینکه جمعیت خیلی بیشتر بود و حال و هوای مراسم، حال و هوای یادآوری ایثارها و رشادتها و شهادت سیدالشهدا (سلاماللهعلیه) بود، سخنان ایشان یک شور دیگری داشت.
وسط سخنرانی از ژاندارمری هم آمدند. همان جلوی در مسجد ایستادند. منبر ته مسجد بود. وسط صحبت ایشان، رئیس ژاندارمری فریاد کشید و از ایشان خواست که از بالای منبر پایین بیایند. ایشان لحظهای سکوت کردند و پایین آمدند. ایشان را احضار کردند تا از مسجد بیرون بیایند. باید ایشان جمعیت را طی میکردند تا به در مسجد برسند. مردم مانع شدند و ایشان بالای مسجد نشستند. من هم نشسته بودم. کسی را از قبل آماده کرده بودند، فرستادند تا بقیۀ مراسم را او برگزار کند. به محض اینکه او به بالای منبر رسید، شروع کرد به دعا کردن برای اعلیحضرت آریامهر و باقی مدحهایی که موظف بود انجام دهد.
مراسم که تمام شد، خواستند شهید شاهآبادی را به پاسگاه ببرند. در پاسگاه تعداد زیادی صندلی بود و یک مبل راحتی، که به اصطلاح به آن آرمچر میگفتند. آقای شاهآبادی روی مبل راحتی تکیه دادند و خیلی راحت نشستند! رئیس پاسگاه هم بعد از مدتی بیمحلی کردن، شروع کرد با صدای بلند گفت: «چندین بار به شما تذکر داده شده است که به اول شخص مملکت دعا کنید. دعا نکردید. علت چه بوده است؟» سؤال با لحنی بهشدت نظامی و خشن بود. حالت سؤال بازجوییکنندهها بود. دقیق این صحنه را به خاطر دارم. ایشان گفتند: «بله؟!» یک «بله»ای گفتند که عجیب از موضع قدرت بود. دومرتبه مردک شروع کرد همان سؤال را تکرار کردن، با همان لحن وقیحانه. افراد زیادی در اتاق، هم از دوستانمان، هم از مردم محل و هم از نیروهای ژاندارمری آن زمان نشسته بودند. ناگهان شهید شاهآبادی فریاد کشیدند: «من نان امام زمان (عجلاللهفرجه) را میخورم که حلیم مشعباس را هم بزنم؟!» این رشادت ایشان فضا را بهشدت عوض کرد. از ایشان عذرخواهی کردند و آزادشان ساختند.
راوی: سعید شاهآبادی
- آموزگار قرآن
وضعیت دشوار و آزارندۀ تبعید به بانه، برای شهید شاهآبادی تبدیل به فرصتی دیگر جهت انجام وظایف دینیاش شده بود. ایشان که نسبت به کار کردن و فعالیت با کودکان و جوانان شوق شگفتی داشت، در بانه نیز فضای تربیتی خود را ساخته بود. مسجد جامع شهر محل برگزاری کلاسهای قرآن آقای شاهآبادی شد. نیروهای امنیتی از کارهای حاجآقا عاجز شده بودند. این شد که به پای والدین بچهها را وسط کشیدند و به آنان توصیه کردند فرزندانشان را به این کلاسها نفرستند. شهید شاهآبادی در تبعید هم دست از مسجد برنداشت و بیشتر اوقات خود را در مسجد و در تعامل با اهل سنت آن دیار گذراند.
- خط مقدم مسجد
فعالیتهای مبارزاتی شهید شاهآبادی به طور جدی در پایگاه مسجد رستمآباد اختیاریه مشهود است. واقعاً مسجد ایشان از مسجدهای بسیار فعال بود که منطقۀ بسیار وسیعی از شمیران و شرق شمیران را تحت تأثیر خودش قرار داده بود. جمع کردن جوانهای منطقه که بسیاری از آنها بعداً جزء شخصیتهای خوب و مؤثر انقلاب اسلامی شدند، از کارهای ایشان بود. شخصیتهایی مثل دکتر لواسانی که در فاجعۀ هفت تیر به مقام شهادت رسید، دکتر ولایتی، آقای مهندس چمران، مرحوم دکتر قَرَضی و بسیاری از شخصیتهای دیگر که چهرههای تحصیل کردۀ آن زمان و متدین بودند و با تعلیمات شهید شاهآبادی به مبانی مبارزه با رژیم روی آورده بودند و به مبارزه پیوسته بودند.
هفتهای یک بار جلسات تفسیر قرآنی داشتند. جلسات تفسیر قرآن بسیار زیبا و پویا اداره میشد. جلسۀ عادی نبود که شهید شاه آبادی از ابتدای جلسه تا انتها، متکلم وحده باشد. تفسیرهای مختلف تقسیم میشد بین اعضای جلسه که عمدتاً از تحصیلات خوبی هم برخوردار بودند. اینها هر کدام تفسیر را مطالعه میکردند و در جلسه عرضه میکردند. شهید شاهآبادی جمعبندی نهایی را ارائه میکردند. چنین جلسهای به طور جدی مورد استقبال قشر تحصیل کرده و دانشگاهی قرار گرفته بود. به این صورت فراگیری قرآن، شیوۀ جدیدی بود که ارزشهای خودش را بعداً نشان داد. تمام اینها صدقهسری تجمع تمام و کمال نیروهای انقلابی در مسجد بود.
راوی: سعید شاهآبادی
- دفتر محرابی
در مراسم تشییع جنازۀ شهید بهشتی که تا بهشت زهرا (سلاماللهعلیها) مراسم تشییع صورت میگرفت، یکدفعه دیدیم که شهید شاهآبادی غش کردند و افتادند زمین. وقتی به ایشان رسیدیم، گفتند: «الآن یادم آمد که 48 ساعت است نخوابیدهام و از دیروز تا حالا چیزی نخوردهام!» یادشان میرفت که بخورند و بخوابند؛ شرایط عجیب و غریبی که قابل توصیف نیست. ساعت یک و نیم یا دو کارهای روزمرهشان تمام میشد. به اینها قناعت نمیکردند و تازه رسیدگی به مردم آغاز میشد. با تمام این تفاسیر، مسجد را هم رها نمیکردند. به ایشان گفته بودند: «در مسجد یک دفتری برای شما درست کنیم که مردم بهنوبت خدمت شما بیایند.» جواب داده بودند: «من دفتر نمیخواهم.» در محراب مینشستند و مردم دور ایشان حلقه میزدند. به شهید شاهآبادی میگفتند: «آقا، یکی با شما کار خصوصی دارد.» میگفتند: «اگر کار خصوصی دارد، بیاید و در گوش من صحبت بکند! من را چرا داخل اتاق میکنید؟!»
راوی: سعید شاهآبادی
- جشن شیرین تکلیف
آن موقع، 30 سال پيش از این، كسي جشن تكليف را به صورتي كه اين روزها مطرح است اصلاً به خاطر ندارد. به نظرم اين از نوآوريها و ابداعات ايشان بود. عليرغم اينكه بسيار مخالف جشن تولد گرفتن به عنوان يك مظهر تمدن غربي بودند و هميشه مخالفت ميكردند، در مورد جشن تكليف به ياد دارم روزي كه به اين سن رسيده بودم مرا با خود به مسجد بردند.
گرچه خانمهاي مسن و كلاً خانمها در صف جماعت بهشدت نسبت به همردیفی با دختر کوچکی مثل من در صف نماز جماعت معترض بودند و حكم به بطلان نماز ميدادند، ايشان پشت بلندگو اعلام كردند: «امروز دختر من به سن تكليف رسيده و از اين به بعد ميتواند مانند يكي از شما بانوان همۀ احكام را رعايت كند، احکام دین بر او واجب است و مانند شما در صف اول نیز قرار میگيرد.» اين نشان دهندۀ اهميت و ارج نهادني بود كه ايشان دربارۀ من داشتند. در من بسيار مؤثر و سازنده بود. خاطرهای بسيار شيرين بود. در حقیقت مرا بزرگ كرد. از طرفي بيان حكم الهي بود كه يك دختر وقتي به سن تكليف ميرسد، تمام احكام يك بانوي كامل را بايد رعايت كند. این کار همیشگیشان بود؛ با یک تیر چند نشان زدن.
راوی: دختر شهید
- عملگی مسجد
مسجد رستمآباد خیلی مخروبه بود. به خاطر همین آقاجون با ورود به آنجا کار ساخت و ساز را هم شروع کردند. رسماً بعد از نماز لباسهایشان را درمیآورند، به خاطر اینکه مردم هم کار کنند. مسجد پولی نداشت به بنا بدهد. هر شب مردم بعد از نماز کارگری میکردند. آقاجونم خودشان آستینهایشان را بالا می زدند و قشنگ مثل یک کارگر کار میکردند. چون خیلی هم در مسائل فنی و بنایی وارد بودند و یکجورهایی همه فن حریف بودند، زود مردم جذب شده بودند. جوانها زود جذب شدند و در کنار بازسازی سریع مسجد، نیروهای تازهنفس به مسجد جان تازهای دادند. واقعاً چیزی جز اخلاص شهید شاهآبادی باعث پیوستن قشرهای مختلف به مسجد نبود.
راوی: حمید شاهآبادی
نظرات