از منزل قدیمی رفته بودیم و آن را به حوزه داده بودیم. خودمان به منزلهای مجلس در پشت بهارستان رفته بودیم. آنجا امکانات داشت؛ شوفاژ داشت، آب گرم هم داشتیم. ایشان حس کردند که زندگی در حال عوض شدن است. همان اول سعی کردند که جلوی آن را بگیرند. یادم هست در زمستان شوفاژ داشتیم […]
از منزل قدیمی رفته بودیم و آن را به حوزه داده بودیم. خودمان به منزلهای مجلس در پشت بهارستان رفته بودیم. آنجا امکانات داشت؛ شوفاژ داشت، آب گرم هم داشتیم. ایشان حس کردند که زندگی در حال عوض شدن است. همان اول سعی کردند که جلوی آن را بگیرند.
یادم هست در زمستان شوفاژ داشتیم و خیلی ذوق کرده بودیم. اما ایشان گازوئیل نگرفتند. میگفتند: «مصرفش زیاد است و اسراف است.» آن زمان آخرین سال زندگیشان بود. دیدند در اين شرايط، که مثلاً هرکس که بخواهد هرروز حمام میرود و زحمت بیستوسهچهارسالهشان دارد به هدر میرود، میگفتند: «ما باید همانطوری که قبلاً زندگی میکردیم، زندگی کنیم.»
از آنجا که ایشان سِمتی پیدا کرده بودند، نمیتوانستم به همان صورتی که همیشه بودم باشم. احساس میکردم که باید بعضی مسائل را رعایت کنم. اما حاجآقا میگفتند: «نباید تغییری در زندگی حاصل شود. باید به همان شکل قبل باشد.» من هم به همان شکلی که ایشان میخواستند رفتار میکردم. میگفتند: «من پیش امام زمان (عج) مسئولم، چون زندگیام تا حدودی از هزینه امام زمان (عج) تأمین میشود. نباید پیش حضرت شرمنده شوم. الان نباید زندگیام طوری باشد که امام زمان (عج) ناراحت شوند. باید همانطوری که قبلاً بوده، اکنون هم باشد.»
راوی: همسر شهید
نظرات