همراه شهید شاهآبادی که به شهر یا روستایی میرفتیم، هیچکس نبود که به مسجد بیاید. کسی سراغ ما هم نمیآمد. حتی نان به ما نمیفروختند. نمیگذاشتند آب بیاوریم. اما همین آدمها بعد از مصاحبت با آقا، زمان بدرقۀ ما گریه میکردند. ما را برای ماه رمضان یا محرم دعوت میکردند. ولی حاجآقا کس دیگری را […]
همراه شهید شاهآبادی که به شهر یا روستایی میرفتیم، هیچکس نبود که به مسجد بیاید. کسی سراغ ما هم نمیآمد. حتی نان به ما نمیفروختند. نمیگذاشتند آب بیاوریم. اما همین آدمها بعد از مصاحبت با آقا، زمان بدرقۀ ما گریه میکردند. ما را برای ماه رمضان یا محرم دعوت میکردند. ولی حاجآقا کس دیگری را جای خودشان میگذاشتند. میگفتند: «اینها دیگر آگاه شدند. هرکسی اینجا بیاید و برایشان صحبت کند، کنار آن آقا میآیند و به حرفش گوش میدهند.» خودشان به روستای دیگری میرفتند و همین کار را ادامه میدادند. ترسی هم نداشتند که حرفهای خودشان را آرام بگویند يا طوری باشد که فکر کنند باید مردم این حرفها را آرام بشنوند، بلکه جرأت مردم را زیاد میکردند و به مردم میگفتند: «همه با هم، با صدای بلند بگویید شاه چه کسی است؟! همه با هم که بگوییم، نمیتوانند جلوی شما را بگیرند و به زندان ببرند. وقتی زیاد باشیم و همدست و همدل، نمیتوانند کاری کنند. خواهناخواه انقلاب علنی میشود و به همهجا کشیده میشود و برای همه سد شکسته میشود.»
به همه جرأت میدادند؛ چون خودشان این جرأت را داشتند و به بقیه هم انتقال میدادند. اول کمی بلند حرف میزدند. وقتی میدیدند اتفاقی نیفتاد، بلندتر میگفتند. تا جایی رسید که همۀ ایران همصدا شدند و فریاد زدند: مرگ برشاه! پیش از آن کسی جرأت نمیکرد حتی اسم شاه را بیاورد، چه برسد بگوید: مرگ بر شاه!
راوی: همسر شهید
نظرات