سنگ، دوچرخه، دندان یکی از ويژگیهای قابل تأمل شهيد شاهآبادی، علاقه به ورزش و اجرای برنامههای كوهنوردی و پيادهروی، پابهپای جوانترها و بچهها بود. به طوری كه حجتالاسلام سعيد شاهآبادی، فرزند ارشد شهيد، میگويد: ايشان تلاش میكردند به بچهها جرئت بدهند. پابهپایشان بازی میكردند و تلاش میكردند ورزش را جدی بگيرند. تا جایی كه خيلی […]
سنگ، دوچرخه، دندان
یکی از ويژگیهای قابل تأمل شهيد شاهآبادی، علاقه به ورزش و اجرای برنامههای كوهنوردی و پيادهروی، پابهپای جوانترها و بچهها بود. به طوری كه حجتالاسلام سعيد شاهآبادی، فرزند ارشد شهيد، میگويد: ايشان تلاش میكردند به بچهها جرئت بدهند. پابهپایشان بازی میكردند و تلاش میكردند ورزش را جدی بگيرند. تا جایی كه خيلی از روزها، صبح خيلی زود میرفتيم كوه، طوری كه نماز صبح را شيرپلا میخوانديم و برمیگشتيم صبحانه را خانه میخورديم و تازه میرفتيم مدرسه…
انگار با شن اسكی هماهنگ بود
آن روز قرار بود با سه چهار نفر از آشنايان برای تفريح و ورزش به درياچه تار برويم. من 11 سالم بود و معمولاً پدرم مرا همراه خود به سفرهای اينچنينی میبرد. اين بار قرارمان اين بود كه ما نان و خرما ببريم و همراهانمان غذای ظهر را بياورند. اما صبح هيچكدامشان سر قرار نيامدند. با اين حال ايشان از من پرسيدند به نظرت خودمان برويم؟ يا كلاً برنامه را به هم بزنيم؟
من هم در رودربايستي گفتم: برویم. خب البته تَه دلم هم دوست داشتم برويم، چون درياچه تار آنقدر زيبا و ديدني بود كه دلم نمیآمد صرف نظر كنم.
به هر حال راه افتاديم. بدون اينكه غذا داشته باشيم و تنها آذوقهمان همان نان و خرما بود.
در بين راه رسيديم به شيبی تند كه پايينش رودخانه بود. ارتفاع مسير فكر میكنم به سه متر میرسيد و چنان شنی و سنگريزهای بود كه پا بهشدت رويش میلغزيد. هر قدمی كه برمیداشتيم، انبوهی از خاك و سنگ، از بالا به پايين سرازير میشد و هر لحظه احتمال میرفت خودت هم همراهش بروی پايين.
من اولين قدم را كه برداشتم، ديدم نمیتوانم ادامه دهم و الان است كه بيفتم داخل رودخانه. گفتم: آقاجان نمیتوانم بيايم.
ايشان با خونسردی گفت: «این راهش نيست. نبايد اينطور تکیه به لنگ راه بروی! (اصطلاح تکیه به لنگ اختراع خودشان بود!) نبايد هر قدمی كه برمیداری، به آن تكيه بدهی. ببین، مثل من.» وآن وقت خودشان كل مسير 12-10 متری را دویدند و رفتند آن طرف. چنان سرزنده و فرز كه من واقعاً متعجب ماندم كه چه طور راهی را كه من نمیتوانم حتی يك قدم بردارم، ايشان اينطور پشت سر گذاشتند.
دوباره يک قدم برداشتم و باز هم دیدم نمیشود. آقاجان همان طور كه رفته بود، بهسرعت برگشت تا كنارم و یک بار ديگر برای اينكه من ياد بگيرم مسير را دويد. اما من انگار پاهايم سست شده باشد، تكان كه میخوردم فكر میكردم الان میافتم. آقاجان سه چهار مرتبه اين يک تكه مسير را رفت و برگشت. اينقدر فرز بود كه وقتی به آن طرف میرسيد، تازه خاک سرازير میشد! گفتم: «آقاجان چه طور است كه شما وقتی میرويد خاک بعد از شما راه میافتد؟ اما به من كه میرسد، زودتر حركت میكند؟! انگار اصلاً شما با هم هماهنگ كردهايد!»
آقاجان خنديدند و وقتی مطمئن شدند من نمیتوانم از اين چند متر رد شوم، با اينكه هنوز دو ساعت بيشتر نرفته بوديم، قبول كردند كه برگرديم و برگشتيم.
دندان شكسته و دوچرخه تازه
وقتی آقاجان تصميم گرفتند برای من دوچرخه بخرند، هنوز كلاس سوم يا چهارم ابتدایی بودم. آن ايام ما برای فعاليتهای تبليغی به روستایی در اطراف كرج رفته بوديم به نام حيدرآباد. آن روز قرار شد برويم كرج تا برايم دوچرخه بخرند. جالب اينكه از حيدر آباد تا كرج را پياده رفتيم تا پيادهروي هم كرده باشيم. يادم نيست چهقدر راه بود، اما فكر میكنم حدود دو ساعت طول كشيد و ما در تمام مسير در كنار هم راه میرفتيم و حرف میزديم.
وقتی به كرج رسيديم، ايشان اصرار كردند دوچرخه 26 بخريم، درحالی كه من شايد در حدود 10 سالم بود. هرچه گفتم اين دوچرخه برايم بزرگ است، قبول نكردند. میگفتند ياد میگيری. تعمداً دوچرخۀ بزرگتر انتخاب كردند تا من هم تلاش بيشتری بكنم و هم كمی قد بكشم.
به هر حال همان را خريديم و من گفتم خب ماشين بگيريد دوچرخه را بگذاريم پشتش و ببريم خانه. اما آقاجان گفت: «نه سعيد، تو سوار دوچرخهات شو، من هم كنارت راه میآيم.»
حالا من كه اصلاً دوچرخهسواری بلد نبودم و چيزی هم كه خريده بوديم برايم بزرگ بود. ايشان هم خيلی تند راه میرفت. اين شد كه تا برسيم چند بار زمين خورديم و خلاصه با كمک و مراقبتهای آقاجان رسيديم به حيدرآباد. اما به هر حال چون دوچرخه برايم بزرگ بود، دو روز گذشت و من هنوز تنها که بودم نمیتوانستم سوار شوم. پاهايم به ركاب نمیرسيد كامل پا بزنم. همين طور نيمپا نيمپا راه میرفتم. اما آقاجان خلاصه هر طور كه بود میگفتند بايد سوار شوی. نمیدانم چرا اينقدر بر اين كه ما دوچرخه داشته باشيم و بتوانيم سوار شويم تأكيد داشتند و با همه گرفتاریها، گاهی همراهم میآمدند تا سريعتر بتوانم مهارت كافی را پيدا كنم. پشت سرم میآمدند و پشت زین را میگرفتند تا من با نيمركابها سرعت کافی را پيدا كنم و تعادلم را حفظ کنم. کوچههای روستا هم كه معلوم است چه وضعی دارند. اين شد كه یک بار بعد از چند دقيقه دوچرخهسواری، رفتم توی جوی و خوردم زمین و يكی از دندانهای جلويم شکست. اما آقاجان برخلاف خيلی از پدر و مادرهای امروزی، اصلاً خونسردیاش را از دست نداد. خيلی راحت برخورد كرد و ناراحتی نشان نداد. جالب اينكه اين دندان، ساليان سال تا بعد از شهادت ايشان همانطور باقی ماند. اوضاع مالیمان تا مدتها طوری نبود كه به زيبایی دندان و اين چيزها اهميت بدهيم. ولی بالآخره همان شجاعت و تربيت صحيح ايشان باعث شد كه خيلی زود دوچرخهسواری و بسياری از كارهای ديگر را یاد بگیرم.
نظرات