همراه شهید شاهآبادی که به شهر یا روستایی میرفتیم، هیچکس نبود که به مسجد بیاید. کسی سراغ ما هم نمیآمد. حتی نان به ما نمیفروختند. نمیگذاشتند آب بیاوریم. اما همین آدمها بعد از مصاحبت با آقا، زمان بدرقۀ ما گریه میکردند. ما را برای ماه رمضان یا محرم دعوت میکردند. ولی حاجآقا کس دیگری را جای خودشان میگذاشتند. میگفتند: «اینها دیگر آگاه شدند. هرکسی اینجا بیاید و برایشان صحبت کند، کنار آن آقا میآیند و به حرفش گوش میدهند.» خودشان به روستای دیگری میرفتند و همین کار را ادامه میدادند.