خدا هست

خدا هست
17 اردیبهشت 1402
25 بازدید

ما در سال ۶۲ با شهید شاه‌آبادی در مکه بودیم. یعنی بین ۱۵ شهریور ۶۲ تا ۱۹ مهر ۶۲ با هم در مکه بودیم. همشیره‌ها و اخوی دیگر، حاج آقا نصرالله، نیز حضور داشتند. بعد از این، آن‌طوری که به یاد دارم، یک مرتبه در کمیته رستم‌آباد برای کاری خدمت ایشان رسیدم. یک مرتبه هم […]

ما در سال ۶۲ با شهید شاه‌آبادی در مکه بودیم. یعنی بین ۱۵ شهریور ۶۲ تا ۱۹ مهر ۶۲ با هم در مکه بودیم. همشیره‌ها و اخوی دیگر، حاج آقا نصرالله، نیز حضور داشتند. بعد از این، آن‌طوری که به یاد دارم، یک مرتبه در کمیته رستم‌آباد برای کاری خدمت ایشان رسیدم. یک مرتبه هم در منزل خودشان خدمتشان رسیدم و بحث‌هایی کردم. گفتم که شما مرتب به جبهه می‌روید، نکند مشکلی برای شما به وجود بیاید. گفت: «من علاقه دارم به اینکه به این رزمندگان سر بزنم و رزمندگان را برای جنگ با دشمن شارژ کنم. البته ما با تمام دنیا می‌جنگیم و وظیفه‌ام ایجاب می‌کند که به هر صورتی شده به جبهه بروم. اگر هم مشکلی برایم پیش آید، خداوند متعال بزرگ است و نسبت به بچه‌های من لطف مخصوص دارد.»

ایشان رفتند و همین اتفاق افتاد. خود ایشان نسبت به بچه‌های خواهرزاده که همسر ایشان شهید شدند، مرتب به ایشان سر می‌زدند، بدون اینکه به کسی اطلاع دهد. ایشان نه تنها با خانواده خود، که حتی با غریبه‌ها مثل برادر رفتار می‌کردند و همه را به سوی خود جذب می‌کردند. این محبت باعث شده بود که در دل همه جا بگیرد.

آخرین مرحله هم که من ایشان را ملاقات کردم در این منزل بود. سفارش ایشان این بود که اگر ما به شهادت رسیدیم، خداوند وجود دارد و بچه ها بزرگ می‌شوند و در لوای دولت جمهوری اسلامی بچه­‌ها بزرگ شدند و خداوند به هیچ وجه آن­ها را تنها نگذاشت و درمانده­‌شان نکرد.

راوی: برادر شهید- حسن شاه‌آبادی

برچسب‌ها:, , , ,