یادم میآید یک بار به خاطر آن جوانی که داشتیم، مسیری را میرفتیم و روزهای را میخواستیم بگیریم. یک کیلومتری را رفته بودیم. خیال کردیم ۲۰ کیلومتر شده! متوجه نبودیم. از آنجا ۳-۴ کیلومتر هم رفتیم. از ابتدا وصف نکرده بودیم و روزه خود را بهاصطلاح خودمان افطار کردیم. عصر آن روز آقاجون را دیدیم (ما ایشان را آقاجون صدا میکردیم). ایشان ما را دید و گفتیم که ما چنین کاری کردیم. اول خیلی برآشفت. بعد پرسید: «چرا؟ چه کار کردید؟ چرا اینطوری کردید؟»